پایگاه خبری مجمع جهانی خادمین شهدا

نشر اخبار مجمع جهانی خادمین شهدا _ارتباط با مدیر :ایتا @hamedani_52ir

پایگاه خبری مجمع جهانی خادمین شهدا

نشر اخبار مجمع جهانی خادمین شهدا _ارتباط با مدیر :ایتا @hamedani_52ir

سلام خوش آمدید

شهید محمد امینی

*خبرنگار مجمع : بسم رب الشهدا و الصدیقین "امام خامنه ای: «بازماندگان شهدای عزیزمان و بیش از همه، مادر و پدر و همسر و فرزندان شهیدان، در شأن و ارزش الهی، بلافاصله پشت سر شهیدان عالی‌ قدر قرار دارند. خاطره‏ شهدا را باید در مقابل طوفان تبلیغات دشمن زنده نگهداشت»

 

 

 

سلام علیکم امشب نیز در خدمت یکی از خانواده های بزرگوار شهدا 
خواهر شهید محمد امینی هستیم 
ازخواهر شهید کمال تشکر را داریم که دعوتمان را پذیرفتند 
 
خورشید، بزرگ ترین مؤذن صبح است و شهید، والاترین مکبر آزادگی؛ و کدام تکبیر، رساتر و فراگیرتر از شهادتینی که در بی تعلق ترین ثانیه های زندگی، بر زبان شهید جاری می شود؟!
 
آری! رهایی، محصول دل سپردگی مردان جهاد، به عالمی فراتر از خاک است؛ محصولی که توازن عقل های زمین را درهم می شکند. پس سلام بر شهدا که ایستاده می میرند.
 
*خبرنگار :لطفا خودتان را معرفی بفرمایید چه نسبتی با شهید دارید
 
خواهر بزرگوار شهید:
 
سلام علیکم
تسلیت عرض می کنم خدمت دوستداران اهل بیت سوگواری سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین علیه السلام رو. 
 
برای این حقیر باعت افتخاره که در خدمت شما عزیزان باشم.
و انجام وظیفه کنم
 
بسم رب الحسین
 
فاطمه امینی هستم، خواهر شهید مدافع حرم محمد امینی از لشکر غیور و سرافراز فاطمیون، گمنامان زمین و نامداران آسمان 
 
*:
لطفا از دوران کودکی شهید بزرگوار بفرمایید
 
:
محمد خیلی بچه ساکتی بود
هیچ وقت از کارهاش سر در نمی آوردی
بچه خونگرمی بود. جوری که همه باهاش سریع اُخت می شدن. وقتی ناراحت می شد می رفت کنار مادرم می نشست... عادت همیشگی اش بود.
مادرم میگن یادم نمیاد محمد یکبار صداش از صدای بزرگترش بلندتر بشه. هیچ وقت تو روی کسی واینستاد. احترام خواصی به بزرگترها می گذاشت.
 
زمانی که چند ماهشون بوده مادرم میگن من خیلی سرم شلوغ بود. کار زیاد بود برام و وقت نمی کردم خیلی به محمد سر بزنم. هیچ وقت صدای گریه اش رو نشنیدم. گاهی چند ساعت نبودم و محمد تو گهواره اش بود. وقتی بر می گشتم با خودم می گفتم خدایا معلوم نیست چقدر گریه کرده باشه. گشنه اش باشه. لحافش رو که از رو صورتش بر می داشتم می دیدم داره بهم فقط نگاه میکنه... آروم پلک می زد. نه گریه ای. نه صدایی. بهش می گفتم بخواب محمد باز چشماشو می بست... وقتی 4 ماهش بود به بیماری خیلی سختی دچار شد،تقریبا 20 روز این بیماری محمد طول کشید اما برای مادرم یکسال.... 
همه می گفتن دیگه امیدی به زنده موندش نداشته باشین. این بچه تمومه از همین الان. همه دست به دعا شده بودن..شب آخر دیگه محمد چشماش رو هم بسته بود،  مادرم یک گاو شیری روز نذر 12 امام میکنن و بعد یک ساعت محمد چشماش رو باز میکنه...
وقتی هم یکسال و نیمش بود از طبقه دوم افتاد پایین... اما بطور معجزه آسا هیچ کارش نشد و خدا نگهش داشت برای دفاع از عمه سادات... محمد باید زنده می موند. و مرگش جز شهادت  چیز دیگری بود ما تعجب می کردیم.
چندین بار دچار بیماری های خیلی سختی شد. و چند بار هم از طبقات بالا افتاد... اما سالم موند. برای همچین روزی، برای زمانی که کیلومتر راه رو از خونه و دلبستگی های خونواده، بزنه بره برای دفاع از حرم خواهر ارباب...
بره و با حرامی های داعشی بجنگه. با کسانی که ما وقتی تصاویرشون رو می بینیم حالمون بد میشه... محمد آروم و ساکت ما این حجم از شجاعت و غیرتت باعث افتخار و سربلندی ما هست.
ایام محرم من رو میبره به  چند سال قبل، زمانی که محمد کلاس دوم دبستان بود شبها تا دیر وقت با برادر بزرگترم مداحی تمرین میکردن تا فرداش بتونن اجرا کنن تو مسجد. خیلی با شوق و ذوق این کار رو انجام می دادن. سر از پا نمی شناخت، محمد می ایستاد میخوند و برادر بزرگترم اشتباهاتش رو می گفت و نقش مربی رو براش داشت. صبح زود باید می رفت مدرسه اما عشق به اهل بیت باعث می شد گاهی تا نصف های شب بیدار بمونن.
همیشه کمک دست مادرم بود، همه حواسش به این بود که مادرم چه کاری داره تا سریع انجام بده. جایی که ما زندگی می کردیم امکاناتش خیلی کم بود. برای آب باید راه طولانی رو می رفتی و از چشمه آب می آوردی. مامانم دست من و محمد دبه میداد تا بریم آب بیاریم، ما با شوق و ذوق زیادی راه طولانی رو می دویدیم، مسابقه می ذاشتیم هرکی سریع تر به چشمه برسه برنده هست، محمد خیلی تند و فرز بود و ازمن بزرگتر بود،وقتی اون زودتر می رسید من وسط راه می شستم و گریه می کردم که چرا تو زودتر رسیدی،پاهام رو روی زمین می کوبیدم و سرش جیغ می کشیدم. مامانم از دور شاهد رفتار های ما بود. محمد بر می گشت و دستم رو می گرفت تا من گریه نکنم. برگشتنی باز این کار تکرار می شد. محمد زودتر می رسید و باز من صدام در میومد...
محمد اشتیاق زیادی به نماز و مسجد داشت. وقتی 9 سالش بود مادرم بهش نماز رو یاد می داد. ظرف 3 روز محمد نماز رو کامل یاد گرفت.
بعد از اتفاقات تلخی که در زمان کودکی براش رخ داد مدام دچار خونریزی بینی 
 
می شد، دکتر که رفت بهش گفته بودن سرت آسیب شدیدی دیده...
یادمه وقتی رفت سوریه و برگشت به مادرم گفت، مادر دیگه خونریزی بینی ام قطع شده... و این جز لطف بی بی جان چیز دیگری نبود... نوکر و سربازش رو شفا داد... من به فدایت عمه جانم
 
*:
 
با ذکر «یازهرا» به میدان رفته ماییم
ما پاسدار حرمت آل عباییم
 
می لرزد از نام بلند فاطمیون
هر روز و شب پیوسته بر خود کوه صهیون
 
شیران میدان‎های دشوار نبردیم 
در رزم دشمن ما همه مردان مردیم
 
با خون نوشتیم این زمان مشقی دمشقی
عشق حسین است این جنون، به به چه عشقی
 
شهید چه مقطعی تحصیل کردند
 
:
تا هفتم رو در افغانستان خوندند. وقتی اومدیم ایران دیگه ادامه نداد.
مشغول به کار مبل سازی شد. دیری نپایید که برادر بزرگترم کارگاه مبل سازی زد. و کارشون هم رونق گرفت. بعدها خیلی هارو که بیکار بودن آوردن پیش خودشون...
 
*:
برادر عزیزتون 
به کدام یک از ائمه ارادت بیشتری داشتند؟
 
:
محمد ارادت خاص و ویژه ای به حضرت ابوالفضل العباس داشت
 
احترامی که برای پدر و مادر میذاشتن قابل تحسین بود... به هرجایی که رسید از دعای خیر پدر و مادر بود. 
به صله رحم خیلی تأکید داشتن 
همیشه قبل از اینکه برن منطقه هماهنگ میکردند ی مهمونی میگرفتیم همه اقوام دور هم باشیم ولی نمیگفتند من میرم منطقه.
روز اعزام میرفتند پیش عموهام ک بزرگمون هستن حلالیت می طلبیدند و با بقیه حضوری نمیتونستن حتما تلفنی حلالیت می‌ طلبیدند.
همیشه می گفتن؛ هروقت نیازمندی اومد درب منزل هیچ وقت نذارید دست خالی برگرده... شما کاری نداشته باشین طرف چجوری هست. اصلا نیازمند هست یان. خدا این بنده اش رو فرستاده درب خونه ما هرچی در توان دارین بدین. 
فقط نذارید دست خالی برگرده. 
 
تأکید زیادی هم به صدقه دادن داشتن هر شب جمعه. 
کمک کردن به اطرافیان اولویتش بود. به فامیل و دوستان از همه لحاظ.
بعد از شهادتش یکی از اقوام نزدیک مون اومدن خونمون و گفتن من خانمم بیمارستان بستری شده بود و هیچی پول دستم نبود، مونده بودم چیکار کنم. به هرکی میگفتم،می گفت ندارم و....
گفت زنگ زدم به محمد تا ماجرا رو براش تعریف کرد سریع گفت چقدر میخوای و بهم پول قرض داد و گفت هروقت داشتی برگردون، اگر من شهید شدم بده به مادرم.
هرزمان کسی کاری داشت به محمد زنگ می زد. سریع بلند می شد می رفت.
هرکاری از دستش بر میومد دریغ نمی کرد.
یک روز تو کوچمون سروصدا به پا شد. رفتم ببینم چخبره، دیدم همسایه رو به روی ما یک پیرزن تنها بود صاحب خانه وسایلش رو تو کوچه ریخته و بیرونش کرده. چون اجازه عقب افتاده بود. بنده خدا مونده بود چیکار کنه با این اثاث و...
همون لحظه دیدم محمد از ته کوچه داره میاد، وضعیت رو که دید سریع شروع کرد به کمک کردن و وسایلشون رو مرتب کرد و گذاشتن تو وانت. تابستون بود و اوج گرما، محمد بهش گفت؛مادر جان بیاین داخل خانه ما یکم استراحت کنید مادرم و خواهرم هستن. پیرزن خوشحال اومد. مادرم فورا براشون یک لیوان آب خنک آورد و هرچی چایی تعارفشون کرد قبول نکردن. گفت امروز خیلی دلم شکسته هست با این اوضاع و احوال نمیدونم چیکار کنم و... دست و صورتش رو شست. مدام محمد رو دعا می‌کرد.
الاهی عاقبت بخیر بشی پسرم
خدا بهت عمر با عزت بده و...
دعاهای اون پیرزن رو هیچ وقت یادم نمیره.
 
من تا به اون روزی که ایشون منزل بودن یکبار ندیدم صداشون از صدای پدر و مادر بلند تر بشه
و پدرم همیشه دعاش میکرد.
مطمئنم بخاطر این دعاهای پدر و مادر بود که چنین توفیقی نصیب و روزی محمد شد.
همیشه به من هم میگفت آبجی هرچی بابا میگه گوش کن. رو حرفش حرف نزن.
 
*:
 
شهدا، رفته اند و رسالتی از جنس آگاهی و حرکت را بر دوش ما باقی گذاشته اند. شهادت، مرز زمین و آسمان است و شهدا، مرزبانان هماره بیداری. شهیدان، پیامبران حماسه انسان اند که ما را مسئولیتی ممتد که در لحظه لحظه زندگی مان جاری است، نازل فرموده اند.
 
**:
اخلاقش با ما خیلی خوب بود طوری رفتار نمیکرد ک تو دلمون ازش ناراحت باشیم.اگر احیانا بحثی پیش می اومد حتما معذرت خواهی میکردند و کلی شوخی و از دلمون در می آورد.
 
محمد در منزل بسیار متواضع بود.از بیرون ک می امد همیشه ب پدر و مادر سلام میکرد.  پسر اروم و سر ب زیری بود. 
هر از گاهی شوخی  هایی هم میکرد 
 ولی شوخیش ب جا بود  
 همیشه لبخند بر لب بود. 
  چهره محمد معصومیت خواصی داره 
 مهربونیش رو هیچ وقت فراموش نمیکنم 
خیلی خوش برخورد بود. 
ب  ورزش و فوتبال علاقه زیادی داشت،رشته ورزشی خودش بوکس بود،از کودکی همیشه با برادر بزرگترم فوتبال بازی میکردند.
 
از غیبت کردن متنفر بودند!!!!
 
خیلی مهربون و دلسوز بود. 
زیاد اهل ابراز علاقه نبود
ولی همیشه مناسبت ها رو برامون  هدیه میخرید. و با رفتارش بهم ثابت می‌کرد عشق خواهر و برادری رو. هدیه هاشم یا چادر بود یا روسری. یا ساق دست. یاهم دستبند.
یروز که روز مادر بود برای مامانم گردنبند گرفته بود با شوق و ذوق اومد بهم گفت حد
 
س بزن برات چی گرفتم! حس کنجکاوی من هم گل کرده بود نمیدونستم چی گرفته مدام می گفتم بگو دیگه
خودت بگو چی گرفتی
اینجور مواقع شیطنت هاش شروع می شد و میگفت نه دیگه نشد
همینطوری که نمیشه فاطمه خانم
باید خودت حدس بزنی
در آخر من خودم رو بیخیال جلوه می دادم تا بهم بگه. کادو ای که برام گرفته بود رو داد دستم تا باز کنم، خودش بیشتر از من ذوق کرده بود. یه دستبند طلایی رنگ برام خریده بود که اول اسم خودش و من روش نوشته بود. خیلی خوشحالم کرد اون شب ازش تشکر کردم. و گفتم جبران میکنم.
 
محمد وقتایی که از بیرون میومد خونه
هیچ وقت دست خالی نمیومد. این خصوصیات اخلاقیش به پدرم رفته بود.
گاهی دستش پر خوراکی. میوه. هله هوله.و... یشب که اومد خونه چند تا معجون گرفته بود آورد،  گفت امشب با رفیقام رفته بودیم بیرون،معجون خوردیم دلم نمیومد براتون نیارم.
اینقدر زیاد بود خیلیاش خراب شد. من یه قاشق می خوردم شیرینی اش دلم رو میزد. گاهی صدای اعتراض مامانم بلند میشد.ولی محمد باز هرچی بیرون خودش می خورد برای ماهم می آورد.
 
ما هرهفته یا مهمون داشتیم یا جایی دعوت بودیم. 
خب در جمع نامحرم زیاد بود
محمد همیشه سرش پایین بود
یادمه بخاطر این موضوع همیشه دختر عموهام سر به سرش میذاشتن
ولی بازم خیلی هواسش بود و بلند نمی خندید. همیشه یک لبخند ملیحی روی لبشون بود.
و اروم حرف می زد. 
وقت هایی که می دید توی خونه خانم نامحرمی هست می رفت بیرون.
اصلا وای نمیستاد.
 
*:
از چه زمانی زمزمه های رفتن شان به سوریه شروع شد.
واکنش های خانواده نسبت به این تصمیم چه بود؟
 
:
ایشون از سال 94 تصمیم ب جهاد گرفتند
اردیبهشت ماه سال 94
 
از اولین اعزامشون ما مطلع نبودیم  و تا چهل روز گوشیش خاموش بود و ما خیلی نگرانش بودیم حتی برادرمم نمیدونست محمد کجاست
ب هر کدوم از دوستاش و همکاراش ک تماس گرفتیم گفتند محمد فقط ب ما گفت ک میرم شاه عبدالعظیم زیارت و برمیگردم 
ک بر نگشته و گوشیشم خاموشه
و خودش بعد از چهل روز ب مادرم زنگ زدند و مادرم خیلی خوشحال و نگران پرسید محمد جان تو کجایی چرا گوشیت خاموشه. محمد گفت مامان من سوریه ام. ما خیلی  تعجب کردیم 
آخه محمد 17 سالش بود فقط
و با مخالفت های مادرم رو ب رو شد
ک محمد گفت نگرانم نباشید من حالم کاملا خوبه و من در قسمت بهداری کار میکنم...اما به ما حقیقت رو نمی گفت و همیشه در خط مقدم جبهه بوده.
 
*:
شهید بزرگوار در خصوص دفاع از حرم چه نظری داشتند؟
 
:
دفاع از حرم بی بی جانمان زینب سلام الله علیها رو وظیفه خودش میدونست،
ما همیشه میگیم ای کاش روز عاشورا بودیم و یار امام حسین می شدیم و در برابر ظلمی که به ایشون شد دفاع می کردیم. تاریخ تکرار شد و یک عده حرامی آمدند تا بازهم به حریم عمه سادات هتک حرمت بشه. ما شیعه حیدریم، فرزندان مادر پهلو شکسته ایم، غیرت ما اجازه نداد بشینیم و تماشا کنیم. محمد با سن کمی که داشت، یعنی همان 17 سالگی بلند شد و رفت دمشق و بعد حلب... 
یک‌روز بعد نماز صبح که هیچ وقت بین الطلوعین رو نمی خوابید، و همیشه باهم بیدار می موندیم و از خاطرات سوریه برام می گفت ناخداگاه ترسی به دلم افتاد، از اسارت یکی از دوستانش بهم گفت.
می گفت رفیقم جلو چشمم اسیر شد هیچ کاری نتونستم انجام بدم، کم سن و سال بود. وقتی داعشی ها اومدن و گرفتنش کلا خشکش زده بود. هیچ حرکتی نمی کرد. در جا بی حرکت شد. و ما نظاره گر بودیم. این رو می گفت درحالی که بغض فرو خورده اش رو از من مخفی می کرد. و خشمی که نسبت به داعشی ها داشت رو از مشت های گره کرده اش می فهمیدم. 
هیچ وقت بهش نگفته بودم محمد نرو سوریه. اما اون روز، دلم رو زدم به دریا و گفتم؛ محمد بیا دیگه نرو منطقه
اگر شهید بشی ما چیکار کنیم
مامان طاقت نداره ، نابود میشه
علی که نیست، توهم نباشی ما خیلی تنها میشیم. خندید و گفت ما کجا و شهادت کجا... نگران من نباشید من تو خط مقدم نیستم. جنگ تو حلب هست. من دمشقم. تو بهداری هستم. من هم ساده باور کردم. گفتم حتما راست میگه. اما با این حال بازم دلهره عجیبی داشتم. بهش گفتم حالا نمیشه نری؟؟ چند بار این جمله رو با مظلومیت  خواصی تکرار کردم تا شاید دلش به رحم بیاد و نره. اما در جوابم گفت؛ آبجی امیدوارم یروزی قسمتت بشه بیای حرم حضرت زینب و ببینی چقدر بی بی غریب و مظلوم هست. داخل صحنشون که میشی از در و دیوار حرم غربت می باره. زائر هاشون کم هست. رسیدگی درستی نمیشه. شیعه ها خیلی کم هست، و خیلیا رعایت نمیکنن.... گفت امام رضا غریب نیست. حرمش شلوغه همیشه پر زائر هست. از همه جا. اما بی بی چی... یبار که بیای حرمش دیگه دلت نمیخواد برگردی،من نمیتونم اینجا بمونم باید برم آبجی. حرفی نداشتم بزنم واقعا. خیلی خوب قانعم کرده بود. از همون موقع آرزومه برم سوریه،برم یه دل سیر با عمه جانم صحبت کنم و درد دل خواهرانه داشته باشیم... 
بعد از شهادتش فهمیدیم جزو گردان عمار بوده و اولین نفراتی بودن که با دشمن رو در رو می ج
 
نگیدن.
 
یادمه هر زمان که از سوریه بر می‌گشت
جسمش اینجا بود، اما روحش کنار ضریح مطهر حضرت زینب سلام الله علیها بود.کنار دوستانش تو خط مقدم بود.کنار سنگرش بود. مدام تلفنش زنگ می خورد و دوستانش می گفتن محمد کجایی داداش
بیا دلمون برات تنگ شده
یک شب خیلی تلفنش زنگ خورد همون شبم دو تا از رفقاش از سوریه زنگ زدن و خبر شهادت چند تا از دوستاش رو دادن.
محمد مدام داخل خونه راه می رفت
جلوی ما غرورش اجازه گریه کردن رو بهش نمی داد. اما میدونستم همه چیز رو داره تو خودش می ریزه. صدای دوستش هنوز تو گوشمه بلند بلند داشت گریه میکرد، می گفت داداش سید... رفت... حسین رفت...طوری که ما اشکمون در اومده بود.خدا به مادران داغ دیده این شهدا صبر بده فقط همین...
 
*:
ایشان چند بار راهی سوریه شدند
 
:
4 بار اعزام شدن به سوریه
 
دفعه چهارم هم آخرین اعزامشون بود... 
 
*:
آخرین وداعتان چگونه بود؟
چند روز قبل از شهادت با شماصحبت کردند؟
 
:
آخرین وداعی که برادر داشتم تلفنی بود
من خونه نبودم و محمد رفته بود 
عصری که اومدم فهمیدم محمد رفته تهران. بازم باورمون نمیشد بره سوریه.
چون به مادرم قول داده بود که نمیره.
چند جا هم گفتم. الانم میگم
مادرم راضی نبود.ن اعتقادی.
چون واقعا سن کمی داشت
و وابستگی مادرانه بود
از روی مهر مادری و علاقه ای که به پسرش داشت
و بعد ها کم کم با این قضیه کنار اومد.
محمد به مادرم همیشه سفارش می کرد که بره حرم امام رضا علیه السلام
می گفت هروقت احساس تنهایی کردین برین حرم
خودش هم اینطوری بود. از سوریه که میومد اولین جایی که می رفت حرم بود.
و همیشه دست مادرم رو می گرفت و باهم دیگه می رفتن.
اون روزم عصر رفتیم حرم. مادرم خیلی دلشوره داشت و نگران بود.
گفت من مطمئنم این پسر باز میره سوریه. آخه رفتارش یجوری بود. و کوله اش رو با لباس های منطقه اش برد. من مدام دلداری می دادم مادرم رو اما فایده نداشت.
گوشیمو گرفتم و به محمد پیام دادم.
گفت داره میره تهران و نگرانش نباشیم.
و احتمالا شارژ گوشیش تموم میشه و خاموش میشه. بهش گفتم مراقب خودت باش. بهمون زنگ بزن. مامان نگرانت هست.
آخرین پیامش این بود که(
 آبجی خیلی مراقب مامان باش) 
 
یک هفته بعد تماس گرفت.
به گوشی مادرم زنگ زده بود. باز ما نبودیم.
مادرم کلی ابراز نگرانی که تو کجایی محمد
چرا گوشیت خاموشه
و...
محمد گفته بود من سرکارم مادر. صاحب کارم اجازه نمیده زیاد گوشی دستم بگیرم. بعد حالشون رو می پرسه و پیگیری میکنن که دکتر رفتین یان
چون اون زمان مادرم یه چشمش ضعیف شده بود... محمد وقتی مشهد بود همه کار های مامان رو انجام می‌داد.در آخر میگن مراقب خودتون باشین من باید برم کارام زیاده...
چون مادرم سواد خواندن و نوشتن ندارن، نفهمیده بودن  شماره ای که تماس گرفته مال سوریه هست.
ما بعدش فهمیدیم. اما نمیشد تماس بگیری. هیچ راه ارتباطی دیگه ای هم نداشتیم. آخرین تماسش هم اوایل محرم بود. و دیگه تماسی دریافت نکردیم 
 
*:
نحوه شهادتشان چگونه بود
 
:
محمد 1395/7/20
 و در روز عاشورا در سن 18 سالگی شربت شهادت رو مینوشه. و به لقاء الله پیوست.
و مثل ارباب بی کفن سرش رو فدای عمه جانم زینب سلام الله علیها میکنه.
 
اطلاعی از نحو شهادتشون ندارم
همیشه برای خودم سؤال بود که برادرم چطور به شهادت رسیدن
گاهی اینقدر به این موضوع فکر میکنم که شبها با کابوس از خواب بیدار میشم
اوایل اینکه تازه خبر شهادت رو به ما داده بودن اما نحو شهادت رو نگفتن
خیلی درگیر این ماجرا بودم. تا یک سال بازم من باورم نمیشد که این جسمی که برگشته. برادرهست. مارو حتی معراج هم نبردند. یکی از دوستام که خواهر شهید هستند و تقریبا همه شهدا رو دیده تو معراج. وقتی دید من نمیخوام قبول کنم شهادت محمد رو بهم گفت. من خودم با چشم خودم پیکر محمد رو دیدم. محمد شهید شده.
و پیکرش بی سر بود.... گاهی بعضی حرف ها گفتنش خیلی آسونه. اما از درون نابود شده ایم.
 
*:
حال مادربزرگوارتان بعد شنیدن خبر شهادت فرزند عزیزشان چگونه بود 
 
:
هیچ وقت اون شب رو فراموش نمی کنم که خبر شهادت محمد رو دادن.
خونه همسایه سفره صلوات داشتن ما هم رفته بودیم
بعدش اومدیم بیرون و مادرم گفت بریم یکم خرید کنیم منم آخر هفته برای محمد سفره صلوات بندازم.
نذر کرده بود 3 تا سفره بندازه تا ان شاء الله خبری بشه از محمد
هنوز سومی رو نگرفته بودیم که خبر آوردن از محمد برامون.
اون شب تو خیابون بودیم که گوشی ام زنگ خورد. دقیقا کنار مسجد امام رضا علیه السلام بودیم. یه آقایی پشت خط بود. از بنیاد شهید تماس گرفته بود بعد احوال پرسی گفت منزل هستند پدر و مادر... گفتم بله. گفتند یکساعت دیگه میان خونمون. تا این خبر رو به مادرم دادم یک لحظه تکیه داد به دیوار
نفسش بالا نمیومد. به سختی تونست چند کلمه حرف بزنه. مدام می گفت بریم خونه
زودتر بریم
دلم گواهی بد میده
استخوان هام می لرزه
با اینکه تمام تلاشش رو می‌کرد تند راه بره باز نمیتونست
د
 
ستش رو گرفته بود به کمرش
 
من هرچی مادرم رو دلداری می دادم نمیشد.
مدام می گفتم مادر خیره ان شاء الله
حتما برای سرکشی از خانواده میان.
اما مادرم قانع نمی شد. و می گفت نه
دلم یجوری امشب
خودم از درون داشتم می سوختم
اما به محمد قول داده بودم مراقب مامان باشم.
سعی کردم نذارم متوجه غم درونی ام بشه. با خنده و شوخی تا خونه رو رفتیم. سریع همه جارو مرتب کردم
مهمان ها رسید
یه آقای مسن با دوتا خانم جوان
که جفتشون خواهر بودن و از سادات و خواهران شهید بودن.
یکم از تحولات منطقه گفتن
از محمد سوالاتی پرسیدن
همه چی عادی بود
اما من و مادرم منتظر بودیم تا برن سر اصل مطلب و اینقدر مقدمه چینی نکنن.
یجوری حالت بی حسی بهم دست داده بود
انگار تمام جسمم متوجه شده بود که قراره چه خبری رو بدن
در آخر گفتن 52 تا شهید تازه تفحص شده برگشته که یکیشون آقا محمد شما هست.
مادرم یک لحظه سرش رو بلند کرد و تو صورت اون آقا نگاه کرد
با ناباروری گفت شما چی میگین؟؟
محمد من شهید شده؟
شما مطمئن هستین؟؟
آقای مسن سرش رو انداخت پایین و اشک می ریخت...
مادرم جیغی کشید و با دستاش به سر و صورتش چنگ می زد و محمد رو صدا می زد....
تمام فضای خونه برام خفه کننده شده بود
احساس می کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم
دنیا برام تموم شده بود
همه چیز روی سرم آوار شد
تمام خاطراتمون جلوی چشمام اومد
خنده هاش
خنده هاش
خنده هاش
صدام در نمیومد اما اشک بود که مثل ابر بهار می بارید
یکی از اون خواهران مادرم رو دلداری میداد و یکیشون من رو
تنها جمله ای که مدام تکرار می کردم
این بود که
 
باورم نمیشه
باورم نمیشه
 
گفتن از اقا محمد فقط استخواناشون برگشته
دیگه نمیتونم حالی ک داشتیم رو چجوری براتون توصیفش کنم.
سعی کردم خودمو کنترل کنم
بلندشدم مادرمو اروم کنم ...
چون داشتن با صدای بلند گریه می کردن 
در گوششون گفتم مادر محمد راضی نیست من و شما جلوی نامحرم با صدای بلند گریه کنیم. 
این جمله رو که گفتم مادرم آروم شدن و در سکوت اشک ریختن. 
ولی بعد اینکه مهمان ها رفتن 
مادرم مدام با دستاشون به صورتشون چنگ می انداختن ....مادرم هنوز جوون بود اما داغ جوان 18 ساله پیرش کرد.
گاهی که الان با پدرم میرن بیرون همه فکر میکنن مادر پدرم هستن. نه همسر 
موهای سرش طی 6 ماه سفید شد. 
چندین بار دچار بیماری های سختی شدن. 
قبل از شهادت محمد یکبار چشم مادرم عمل شده بود. 
عمل قرنیه بود. 
اما اینقدر گریه کردن ک دوباره کارشون به عمل کشیده شد. و باز چشم اهدایی دیگری.... 
مامان دیگه برامون قورمه سبزی درست نکرد. 
چون محمد خیلی دوست داشت... 
همیشه با عکس محمد حرف میزنه 
هر بار تو منزل راه میرن عکس محمد رو میبوسه و قربون صدقش میره...
از دست دادن ی جوون 18 ساله دردناک ترین چیزیه ک دیدیم....خدا ب همه خانواده های شهدا صبر بده...همین فقط صبر چون فقط خدا از دلشون خبر داره و بس...
 
*:
 
کوچه‌هامان پراز سیاهی بود،شهر را از عزا درآوردند چشم‌های ستاره‌ها خندید ،ماه را سمت دیگر آوردند
 
شاخه‌هایی که سرفرازانند میوه‌هایی که جلوه‌ی باغند مادران مثل
ام لیلایند، که پسر مثل اکبر آوردند
 
 روی تابوت‌هایشان بستند پرچمی که به رنگ خورشید است   
 فاطمیون فداییان حرم، سرورانی که سر برآوردند
 
شهید چه مدت مفقودالاثر بودند و پیکر شهید چه زمانی به آغوش خانواده بازگشت
 
**:
محمد یکسال و هشت ماه مفقودالاثر بود
و در این مدت حتی به ما نگفتن شهید شده.
می گفتن سالمه و خبری بشه بهتون خبر میدیم
ما امیدوار بودیم که یروز محمد با پاهای خودش برگرده
نه روی دست دیگران... 
مادرم مدام نذر سلامتی محمد آش درست می‌کرد. سفره صلوات می انداخت. شکلات. یاهم ساندویچ درست می کرد و می رفت جلو حرم امام رضا علیه السلام تقسیم می‌کرد. گاهی هر روز می رفت حرم. یک روز که رفته بودن حرمُ وسط صحن اینقدر گریه و بی تابی میکنن که همونجا از حال میرن و خادما به دادشون میرسه....
 
بعد آخرین تماسشون یکی از شب های محرم مادرم خواب می بینن محمد تو خیابون بود
چند نفر با شکل و شمایل خیلی زشتی که آدم رو به وحشت می اندازند 
اومدن محمد رو گرفتن و دارن می برن من هی داد میزدم مگه بهت نگفتم این موقع شب نرو بیرون
چرا رفتی
اونا محمدو بردن... 
گاهی با زدن زنگ در مادرم با پاهای برهنه می دوید تا زودتر در رو باز کنه و محمد جلوی در با کوله پشتی آش و   همان صدای دلنشین که همیشه خنده مهمان لب هاش بود  بگه سلام ننه...
این بی خبری ها، این درد دوری
طعن و کنایه های بعضی ها
و حرف هایی که می شنیدیم
محمد شهید شده.
محمد اسیر شده
محمد دیگه بر نمیگرده
و....
اینها مادرم رو از پا در آورد.
 
ما با دوستان و همرزمان محمد در ارتباط نبودیم.
اوایل حتی نمیدونستیم کجا بریم تا یک خبری بگیریم.
به سختی تونستیم با یکی از کسانی که شب عملیات باهم بودن ارتباط برقرار کنیم
وقتی پدرم ازشون سوالاتی می پرسه راجع به محمد. ایشون میگن شب عملیات مارو برده بودن منطقه ناشناخته
 
 
قبل اذان صبح عملیات داشتیم
من همون شب به محمد گفتم برگرد اما قبول نکرد. محمد و چند تا از بچه ها زیر تک درخت  اسیر شدن.... 
 
دوباره باغ شهادت گشوده درها را
به راه دوست، فدا می کنیم سرها را
 
مدافعان حرم را ز مرگ باکی نیست
برای سدی از آهن، تگرگ باکی نیست
 
تمام مقصد ما مکتب است... بسم الله!
بهشت مان حرم زینب است... بسم الله
 
*:
ایا شهید وصیت نامه ای داشتند اگر بله لطفا بفرمایید و‌متن کامل انرا هم بگذارید
 
:
وصیت نامه ای نداشتن. یا اگر هم داشتن. برنگشته.
مقداری از وسایلشونم برنگشت برامون.
 
*:
مزار شهید بزرگوار کجاست
:
محمد در دهه فاطمیه سال 96 پیکرش برگشت و روز شهادت حضرت زهرا تشییع شد.
 
مشهد
بهشت رضا
بلوک 18
ردیف 20
شماره 5
 
*:
اگر خاطره ای از برادر بزرگوارتان دارید بفرمایید
 
:
آغوش محمد
 
از همان اول بچگی خیلی به خانواده وابسته بود  هوای همه را داشت،حتی همسایه ها ومخصوصا من که از او کوچکتر بودم. کارهای خانه را انجام میداد و بسیارعاشق مهمان بود.
 وقتی باهم بیرون می رفتیم دستهایمان رابه هم گره میدادیم و لی لی کنان می دویدیم تا به خانه برسیم. 
آن روزها هردو توی یک کلاس زبان ثبت نام کرده بودیم، قرار بودمعلممان توی مسجد برای ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها جشن بزرگی برگزار کند، از بین دخترهاچند نفری را برای گروه سرود انتخاب کرده بود که یکی از آنها من بودم. 
 درخانه ما چند تا خانواده باهم  زندگی می کردیم، با خوشحالی تمام ماجرای انتخاب شدنم را برای همه تعریف کردم و حس کودکی ام مطمئن بود که این اتفاق برای همه مهم است. 
روزها و ساعتها تمرین کردیم تا اینکه روز مهم فرا رسید، چون آن روز برای من خیلی مهم بود فکر میکردم همه خانواده هم حتمادر آن جشن حضور پیدا می‌کنند.
 بالاخره جشن برپا شد و همه دخترها با هم برای اجرا روی سن رفتیم، همانطور که داشتند آنجا را تزیین و آماده سازی  می کردند، یکی یکی دختر ها، هرکدام از روی سن، برای یکی از اعضای خانواده دست تکان می دادند، من هم با تمام خوشحالی و البته هیجان و استرسی که داشتم از لای پرده ی روی سن به جمعیّت نگاه کردم، اما در آن لحظه کسی را ندیدم، ناامید برگشتم و مظلومانه همانجا نشستم، حس کنجکاوی دخترانه ام بار دیگر مرا سمت جمعیت کشاند، همینطور که داشتم بین جمعیت را نگاه می‌کردم نظرم به دستان کوچکی جلب شد که از بین آن همه شلوغی و همهمه داشت برای من تکان می خورد، دستان محمد بود، چه تلاشی میکرد تا اورا ببینم، آخر محمد آن زمان ۱۳ سال بیشتر نداشت و لابه لای آدمها حتی ایستاده هم به زور دیده میشد، بین جمعیت گم شده بود،فهمیدم او هم مثل من لحظه شماری میکرده تا آن روز حمایتم کند، لپهایم ازشادمانی سرخ شده بودو میخواستم از ته دل داد بزنم محمد دوستت دارم. 
تا این منظره را دیدم انرژی گرفتم و اضطراب و ترسم یک دفعه از وجودم پاک شد و با صدای رسا سرود را اجرا کردیم.
 همین که سرود تمام‌شد دیگر جز محمد کسی را نمیدیدم و فقط منتظر عکس العمل او بودم،انگار تمام  سالن خالی شده بود و من بودم و محمد، با سرعت از روی سن پایین آمدم، مرا در آغوش گرفت و برای اجرای سرود تشویقم کرد. 
آن روز هر چند که مادر، پدر، برادر بزرگترم وسایر اعضای خانواده درمراسم شرکت نکرده بودند اما محمد با همان کوچکی اش، جای همه را برای من پر کرد.
 از آن روز به بعد هیچ وقت آن خاطره را فراموش نمیکنم....
 محمدم
دلم این روزا برایت تنگ میشود مخصوصا این ایام ک مرا یاد پاییز سال 95 می اندازد..چقدر سخت هست فکر کردن به آن روزها ک ازتو بی خبر بودیم و ب هر دری میزدیم که شاید بتوانیم خبری ازتو بگیریم.هر که در خانه را میزد مادر با پای برهنه میدووید و در را به امید اینکه تو باشی باز میکرد و میدید....یا مثلا وقتی تلفن منزلمان زنگ میخورد با شور و هیجان و استرس ب سمت گوشی می رفتیم باز با چهره غم الود و دل شکسته مینشستیم یک گوشه ...
آن شب هایی ک در دل سرما راه می رفتم با گریه با تو صحبت میکردم،الان کجاست،حالش خوبه،غذا میخوره،نکنه یه وقت شب تو سرما بخوابه،خدایا یه خبری از داداشم بده،شب هایی ک با گریه خوابم میبرد،تو می امدی به خوابم و خوشحال و خندان،چه میدانستم تو الان پیش اربابی و من بی خبر و بی تاب.....
هرچه از تو بگویم کم هست،اخر حرف های دلم تمامی ندارد،
محمدم هرجا هستی التماس دعا عزیز دل خواهر
 
سالروز اسمانی شدنت بازهم مبارکت
 
1395/7/20
 
1399/7/20
 
دلنوشته ای از جنس خواهرانه
برای سرباز عمه جانمون حضرت زینب سلام الله علیها
 
شهید والامقام ( محمد امینی)
 
*:
چه توصیه ای به جوانان دارید
:
توصیه ام به نسل جوان
 
1_تقوا
حضرت یوسف(علیه السلام) در سایه همین تقوا بود ک تونست با اراده ای قوی از آزمون سخت الهی سربلند بیرون بیاد و به اوج عزت نایل بشه. 
 
2_احترام به والدین
فرمان‌بردارى از پدر و مادر از نشانه‌هاى ایمان، نگاه کردن ب آنان عبادت و نیک‌رفتارى با آنان از محبوب‌ترین اع
 
مال نزد خدا و رضا و غضب الهى در خشنودى یا ناخشنودى والدین از فرزندانشون هست
3_ولایت مداری
حضرت زهرا بهترین الگوی ما در ولایت مداری و اطاعت امر ولی هست.
 
برای سلامتی و فرج امام زمانمون دعا کنیم.
 
 
بی پناه افتاده ام٬ آیا پناهم می دهی؟
 
مُستَجیر دست های مُستَجارت می شوم
 
واقعا شرمنده ام با نامه ی آلوده ام
 
موجب این غصه های بی شمارت می شوم
 
مبتلای تو شدن اصلا نمی آید به من
 
با دعای مادرت زهرا دچارت می شوم
 
اللهم عجل لولیک الفرج
 
*:
خواهرم 
خیلی ممنونم از وقتی که برای ما قرار دادیدو شهید بزرگوار را مهمان دلهایمان کردید 
ان شاءالله همه ما بتوانیم ادامه دهنده راه شهدا وحافظ خون شهدا باشیم 
الهی امین
 
اگر حرف و سخنی مانده بفرمایید در خدمتیم
 
**:
زنده باشید
من انجام وظیفه کردم
ان شاءالله دوستان فیض کامل برده باشن
اگر نواقصی بود مارو عفو بفرمائید.
همینقدر در توان بود و چیز هایی که میدونستم رو در اختیار شما عزیزان گذاشتم. نه بیشتر ن کمتر.  
 
بازم سوالی بود در خدمتم
 
ان شاء الله همه عزیزان در پناه خدا، اهل‌ البیت و شهدا باشن
و نگذارند خون هایی که ریخته شده پایمال بشه .
هر عزیزی که راه شهدا رو ادامه بده خانواده شهیده. خواهر شهیده. برادر شهیده.
قطعأ شهدا شاهد اعمال ما هست.
 
*:
 
شادی روح امام شهدا شهدای گمنام مدافعین حرم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی شهدای گمنام فاطمیون خصوصا شهیدمحمد  امینی  و صبوری دل خانواده شهید بزرگوار ۱۴گل صلوات 
 
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم

 

  • پایگاه‌ خبری مجمع جهانی خادمین شهدا

نظرات (۱)

مادره کور بود که این بچه همش میفتاد؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
پایگاه خبری مجمع جهانی خادمین شهدا


این سایت زیر نظر کانون فرهنگی رهپویان شهدای جهان اسلام فعالیت می کند و جهت درج اخبار، بیانیه و مراسمات شهدایی ایجاد شده است.